بغض کرد یادش آمد پدرش گفته بود سپرت را بفروش و با پولش زندگی بساز برای فاطمه ام...
اما نگفته بود دخترم خودش سپر می شود برایت...
اواز قطره عمری م .ح .ب بوده ام
وحال تصمیم گرفتم محب بودنم را جشن خون بگیرم در فکر یک جشنم ...
|
بغض کرد یادش آمد پدرش گفته بود سپرت را بفروش و با پولش زندگی بساز برای فاطمه ام... نوشته شده در تاریخ شنبه 92/1/17 توسط محب
|